دارای زبان بودن. زبان داری، قدرت تکلم داشتن. مقابل زبان بستگی. بی زبانی بمعنی ناتوانی از سخن: اگر مرده مسکین زبان داشتی به فریاد و زاری فغان داشتی. سعدی (بوستان). رجوع به زبان دار و زبان داری شود، زبان داشتن با کسی. رجوع به زبان شود
دارای زبان بودن. زبان داری، قدرت تکلم داشتن. مقابل زبان بستگی. بی زبانی بمعنی ناتوانی از سخن: اگر مرده مسکین زبان داشتی به فریاد و زاری فغان داشتی. سعدی (بوستان). رجوع به زبان دار و زبان داری شود، زبان داشتن با کسی. رجوع به زبان شود
باطل داشتن. ضایع و فاسد کردن: همی دارد او دین یزدان تباه مبادا بران نامور بارگاه. فردوسی. و ما را دوزخی میخواندو کار ما را تباه میدارد. (قصص الانبیاء جویری)
باطل داشتن. ضایع و فاسد کردن: همی دارد او دین یزدان تباه مبادا بران نامور بارگاه. فردوسی. و ما را دوزخی میخواندو کار ما را تباه میدارد. (قصص الانبیاء جویری)
علامت داشتن. مشخص بودن، خبر داشتن. آگاه بودن. (یادداشت مؤلف) : نه ز او زنده نه مرده دارم نشان به چنگ نهنگان مردم کشان. فردوسی. چنین گفت خسرو که ای سرکشان ز بهرام چوبین که دارد نشان. فردوسی. ، مطلع بودن: یکی کودکی خرد چون بی هشان ز کار گذشته چه دارد نشان. فردوسی. ، سراغ داشتن. (یادداشت مؤلف) : و جنگی درپیوست که هرگز مانند آن کس نشان نداشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 47). - نشان داشتن از چیزی، از آن بهره داشتن. از آن نصیبی داشتن: بنشین و دل از هوای خوبان بنشان کاین قوم ز مردمی ندارند نشان. اثیر اخسیکتی. رنگ رو از حال دل دارد نشان رحمتم کن مهر من در دل نشان. مولوی. ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست با ما مگو بجز سخن دلستان دوست. سعدی. دو دیگرسواری ز گردنکشان که از رزم دیرینه دارد نشان. فردوسی. - نشان داشتن از...، از آن باخبر بودن. در آن ماهر بودن: از ایشان گزین کرد گردنکشان کسی کو ز نخجیر دارد نشان. فردوسی
علامت داشتن. مشخص بودن، خبر داشتن. آگاه بودن. (یادداشت مؤلف) : نه ز او زنده نه مرده دارم نشان به چنگ نهنگان مردم کشان. فردوسی. چنین گفت خسرو که ای سرکشان ز بهرام چوبین که دارد نشان. فردوسی. ، مطلع بودن: یکی کودکی خرد چون بی هشان ز کار گذشته چه دارد نشان. فردوسی. ، سراغ داشتن. (یادداشت مؤلف) : و جنگی درپیوست که هرگز مانند آن کس نشان نداشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 47). - نشان داشتن از چیزی، از آن بهره داشتن. از آن نصیبی داشتن: بنشین و دل از هوای خوبان بنشان کاین قوم ز مردمی ندارند نشان. اثیر اخسیکتی. رنگ رو از حال دل دارد نشان رحمتم کن مهر من در دل نشان. مولوی. ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست با ما مگو بجز سخن دلستان دوست. سعدی. دو دیگرسواری ز گردنکشان که از رزم دیرینه دارد نشان. فردوسی. - نشان داشتن از...، از آن باخبر بودن. در آن ماهر بودن: از ایشان گزین کرد گردنکشان کسی کو ز نخجیر دارد نشان. فردوسی
سؤظن داشتن، فکر کردن. خیال کردن: به آستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. سعدی. ، تشویش داشتن. نگران بودن: ور ز کژدم به دل گمان داری کفش و نعل از برای آن داری. سنایی. ، امید و انتظار داشتن. چشم داشت: چیست فردوس که در دیدۀ ماجلوه کند ما گمانها به غرور نظر خود داریم. صائب
سؤظن داشتن، فکر کردن. خیال کردن: به آستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. سعدی. ، تشویش داشتن. نگران بودن: ور ز کژدم به دل گمان داری کفش و نعل از برای آن داری. سنایی. ، امید و انتظار داشتن. چشم داشت: چیست فردوس که در دیدۀ ماجلوه کند ما گمانها به غرور نظر خود داریم. صائب
رخصت یافتن به تکلم. (فرهنگ رشیدی). اذن یافتن و رخصت حاصل کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از رخصت تکلم یافتن. (بهارعجم) : زبان یافت گوینده اندرسخن بدو گفت کای شاه تندی مکن. اسدی (از بهار عجم)
رخصت یافتن به تکلم. (فرهنگ رشیدی). اذن یافتن و رخصت حاصل کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از رخصت تکلم یافتن. (بهارعجم) : زبان یافت گوینده اندرسخن بدو گفت کای شاه تندی مکن. اسدی (از بهار عجم)
روانه داشتن. فرستادن. ارسال کردن. روانه کردن: پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را.... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نافذ کردن. مجری کردن. انفاذ. تنفیذ: جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان بر تا نبرد جانم هرچند روا داری. فتوحی مروزی. و رجوع به روان شود. - روان داشتن حکم، نافذ داشتن آن. (آنندراج) : بخواه جان و دل بنده و روان بستان که حکم بر سر آزادگان روان داری. حافظ (از آنندراج). - روان داشتن کار، روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن: که همواره کارم به خوبی روان همی داشت آن مرد روشن روان. فردوسی. ، جاری ساختن: تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر. سعدی. ، حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن. - روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد، کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... (از آنندراج). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود: سکوت مایۀ علم است زآن سبب لب جوی خموش مانده خط موج را روان دارد. شفائی (از آنندراج)
روانه داشتن. فرستادن. ارسال کردن. روانه کردن: پس بنده بر سبیل فال این ناتمامی روان داشت امید زیارت دولت را.... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نافذ کردن. مجری کردن. انفاذ. تنفیذ: جورت که روان دارد بر عقل و دلم فرمان بر تا نبرد جانم هرچند روا داری. فتوحی مروزی. و رجوع به روان شود. - روان داشتن حکم، نافذ داشتن آن. (آنندراج) : بخواه جان و دل بنده و روان بستان که حکم بر سر آزادگان روان داری. حافظ (از آنندراج). - روان داشتن کار، روبراه کردن آن. انجام دادن و تمام کردن آن: که همواره کارم به خوبی روان همی داشت آن مرد روشن روان. فردوسی. ، جاری ساختن: تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر. سعدی. ، حفظ کردن. از بر کردن. نیک آموختن. روان کردن. - روان داشتن سبق و درس و ابجد و خط و سواد، کنایه است از از بر داشتن سبق و درس و.... (از آنندراج). رجوع به روان کردن و روان ساختن شود: سکوت مایۀ علم است زآن سبب لب جوی خموش مانده خط موج را روان دارد. شفائی (از آنندراج)
نیرو داشتن. تاب داشتن. قدرت داشتن: من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان. فردوسی. کسی کو به خود بر توان داشتی ز طبع آرزوها نهان داشتی. نظامی. رجوع به توان شود
نیرو داشتن. تاب داشتن. قدرت داشتن: من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان. فردوسی. کسی کو به خود بر توان داشتی ز طبع آرزوها نهان داشتی. نظامی. رجوع به توان شود
ناله کردن. در حال فریاد بودن. فغان کردن: اگر مرده مسکین زبان داشتی بفریاد و زاری فغان داشتی. سعدی. ولیکن چون عسل بشناخت سعدی فغان از دست زنبوری ندارد. سعدی
ناله کردن. در حال فریاد بودن. فغان کردن: اگر مرده مسکین زبان داشتی بفریاد و زاری فغان داشتی. سعدی. ولیکن چون عسل بشناخت سعدی فغان از دست زنبوری ندارد. سعدی
آواکردن. فریاد داشتن. فریاد کردن. صباح. حیاط. جلب. (منتهی الارب) : چو دوزخ که سیرش کنند از وعید دگر بانگ دارد که هل من مزید. سعدی (بوستان). محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان تو خواب میکن بر شتر تا بانگ می دارد جرس. سعدی (طیبات)
آواکردن. فریاد داشتن. فریاد کردن. صباح. حیاط. جلب. (منتهی الارب) : چو دوزخ که سیرش کنند از وعید دگر بانگ دارد که هل من مزید. سعدی (بوستان). محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان تو خواب میکن بر شتر تا بانگ می دارد جرس. سعدی (طیبات)
ضرر داشتن. مقابل سود داشتن: ز من بنیوش پند مهربانی چو ننیوشی ترا دارد زیانی. (ویس و رامین). مکن با من چنین نامهربانی کجا زین هم ترا دارد زیانی. (ویس و رامین). ... سری را که چون مسعود پادشاهی، باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). ولیکن ازفرستادن سالاری با فوجی مردم، زیان ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 658). دوستی دشمنان دینت زیان داشت بام برین کج شود ز کژی بنلاد. ناصرخسرو. پس بچۀ عقل آمده، گفتار، و نزیبد که بچۀعقل تو، زیان دارد جان را. ناصرخسرو. ما را زیانی ندارد. (کلیله و دمنه). عاقل را تنهایی و غربت زیان ندارد. (کلیله و دمنه).... به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطان رازیان دارد. (گلستان). اهل دانش را در این گفتار با ما کار نیست عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه ایم. سعدی. زهدت به چه کار آید گر راندۀ درگاهی کفرت چه زیان دارد گر نیک سرانجامی. سعدی. ، آسیب و گزند داشتن. ضرر و صدمه داشتن: حوا یک دانه می خورد و دو دانۀ دیگر به آدم داد و گفت مرا زیان نداشت و تو را هم زیان ندارد. (قصص الانبیاء ص 19). دفع مضرت با سپیدباها و توابل و تباهۀ خشک کنند تا زیان ندارد و منفعت کند. (نوروزنامه). نای از دو آتش بادخور، نی طوق و نارش تاج سر باد و نی و نارش نگر هرگز زیان ناداشته. خاقانی. صاحب دل را ندارد آن زیان که خورد آن زهر قاتل در عیان. مولوی
ضرر داشتن. مقابل سود داشتن: ز من بنیوش پند مهربانی چو ننیوشی ترا دارد زیانی. (ویس و رامین). مکن با من چنین نامهربانی کجا زین هم ترا دارد زیانی. (ویس و رامین). ... سری را که چون مسعود پادشاهی، باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). ولیکن ازفرستادن سالاری با فوجی مردم، زیان ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 658). دوستی دشمنان دینت زیان داشت بام برین کج شود ز کژی بنلاد. ناصرخسرو. پس بچۀ عقل آمده، گفتار، و نزیبد که بچۀعقل تو، زیان دارد جان را. ناصرخسرو. ما را زیانی ندارد. (کلیله و دمنه). عاقل را تنهایی و غربت زیان ندارد. (کلیله و دمنه).... به پرسیدن آن تعجیل مکن که هیبت سلطان رازیان دارد. (گلستان). اهل دانش را در این گفتار با ما کار نیست عاقلان را کی زیان دارد که ما دیوانه ایم. سعدی. زهدت به چه کار آید گر راندۀ درگاهی کفرت چه زیان دارد گر نیک سرانجامی. سعدی. ، آسیب و گزند داشتن. ضرر و صدمه داشتن: حوا یک دانه می خورد و دو دانۀ دیگر به آدم داد و گفت مرا زیان نداشت و تو را هم زیان ندارد. (قصص الانبیاء ص 19). دفع مضرت با سپیدباها و توابل و تباهۀ خشک کنند تا زیان ندارد و منفعت کند. (نوروزنامه). نای از دو آتش بادخور، نی طوق و نارش تاج سر باد و نی و نارش نگر هرگز زیان ناداشته. خاقانی. صاحب دل را ندارد آن زیان که خورد آن زهر قاتل در عیان. مولوی
معمور کردن دایر کردن بر پا داشتن مقابل ویران کردن خراب کردن، زراعت کردن کاشتن، پر کردن ممتلی کردن، بسامان کردن منظم ساختن، مرفه کردن در رفاه داشتن، یا آباد کردن لشکر (سپاه) ساز و برگ و مواجب دادن بلشکریان
معمور کردن دایر کردن بر پا داشتن مقابل ویران کردن خراب کردن، زراعت کردن کاشتن، پر کردن ممتلی کردن، بسامان کردن منظم ساختن، مرفه کردن در رفاه داشتن، یا آباد کردن لشکر (سپاه) ساز و برگ و مواجب دادن بلشکریان
تصور کردن انگاشتن: باستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. (غزلیات)، سوء ظن داشتن، نگران بودن تشویش داشتن: ور ز کژدم بدل گمان داری کفش و نعل از برای آن داری. (سنائی)، امید و انتظار داشتن چشم داشتن: چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند ک ما گمانها بغرور نظر خود داریم. (صائب)
تصور کردن انگاشتن: باستین ملالی که بر من افشانی گمان مدار که از دامنت بدارم دست. (غزلیات)، سوء ظن داشتن، نگران بودن تشویش داشتن: ور ز کژدم بدل گمان داری کفش و نعل از برای آن داری. (سنائی)، امید و انتظار داشتن چشم داشتن: چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند ک ما گمانها بغرور نظر خود داریم. (صائب)